انگار می شناختی اش!
می آمد و شب در دست هایش فشرده می شد.
انگار می دانستی اش!
زنگ کلامش آشنا بود
و چونان بوی باد
در خواب زمستانی ات می آویخت.
انگار می شکفتی اش!
در روزگار از یاد رفته بی طعم،
انگار می خواندیش!
بر بلندای دره ای تاریک
و با آوایی از نور و ارغوان
و گویی می سرودیش!
شاد و سرخ
در افقی گشوده به ترنم جنون
می شناسی اش!
می دانم
دیشب
تمام شب،انگار
او را به نام
صدا می زدی.