انگار می شناختی اش!
می آمد و شب در دست هایش فشرده می شد.
انگار می دانستی اش!
زنگ کلامش آشنا بود
و چونان بوی باد
در خواب زمستانی ات می آویخت.
انگار می شکفتی اش!
در روزگار از یاد رفته بی طعم،
انگار می خواندیش!
بر بلندای دره ای تاریک
و با آوایی از نور و ارغوان
و گویی می سرودیش!
شاد و سرخ
در افقی گشوده به ترنم جنون
می شناسی اش!
می دانم
دیشب
تمام شب،انگار
او را به نام
صدا می زدی.
حوصله کن!
در خواب بی ستاره امشب ،آسمان بارانی است
می دانم...
باد غربت امروز،پروانه سکوت را می برد
و ما خسته ایم
و واژه ها را در این وادی بی سحرصدایی نیست.
اما فکر می کنم که دی ماه،بی ریشه است
و من دوباره به دنیا می آیم
و اشک هایم
شیرین می شوند.
باز هم حو صله کن!
به خدا این بهانه روزهای سرد من نیست!
من بخشوده شده ام و
از آسمان
دانه های نور می بارد،
بر کف هزار ساله دریا.